یک نمونه ازمون مداد کاغذی ریاضی سوم ابتدایی شمارش چندتاچندتا

دانلود کنید .


موضوعات مرتبط: ، ،

تاريخ : چهار شنبه 17 مهر 1392 | 15:31 | نویسنده : salimi |

فایل به صورت فلش می باشد وبرای اجرا نیاز به نرم افزار فلش پلیر است

دانلود فایل


موضوعات مرتبط: ، ،

تاريخ : دو شنبه 15 مهر 1392 | 21:23 | نویسنده : salimi |

ازمون مداد کاغذی ریاضی سوم ابتدایی الگویابی

فایل به صورت word می باشد .

دانلود



تاريخ : دو شنبه 15 مهر 1392 | 21:17 | نویسنده : salimi |

 

خاطرات کودکی زیباترند

 

یادگاران کهن مانا ترند

 

درس‌های سال اول ساده بود

 

ب را بابا به سارا داده بود

 

درس پند آموز روباه وکلاغ

 

روبه مکارو دزد دشت وباغ 

 

روز مهمانی کوکب خانم است

 

سفره پر از بوی نان گندم است

 

کاکلی گنجشککی با هوش بود

 

فیل نادانی برایش موش بود

 

با وجود سوز وسرمای شدید

 

ریز علی پیراهن از تن میدرید

 

تا درون نیمکت جا میشدیم

 

ما پرازتصمیم کبری میشدیم

 

پاک کن هایی زپاکی داشتیم

 

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

 

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت

 

 

 

دوشمان از حلقه هایش درد داشت

 

گرمی دستان ما از آه بود

 

برگ دفترها به رنگ کاه بود

 

 

 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

 

خش خش جاروی با پا روی برگ

 

همکلاسی‌های من یادم کنید

 

بازهم در کوچه فریادم کنید

 

همکلاسی‌های درد و رنج و کار
بچه‌های جامه‌های وصله‌دار
بچه‌های دکه خوراک سرد
کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم
لا اقل یک روز کودک می‌شدیم

 

یاد آن آموزگار ساده پوش

 

یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش

 

ای معلم یاد و هم نامت بخیر

 

یاد درس آب و بابایت بخیر

 

ای دبستانی‌ترین احساس من

 

بازگرد این مشق‌ها را خط بزن

 


موضوعات مرتبط: ، ،

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 21:26 | نویسنده : salimi |

 

با خشونت هرگز...

 

بچه ها لال شوید

 

بی ادب ها ساکت

 

سخت آشفته و غمگین بودم

 

به خودم می‌گفتم:

 

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

 

دست کم می‌گیرند

 

درس و مشق خود را

 

باید امروز یکی را بزنم،

 

اخم کنم و نخندم اصلا

 

تا بترسند از من

 

و حسابی ببرند

 

خط کشی آوردم،

 

درهوا چرخاندم...

 

چشم ها در پی چوب،

 

هرطرف می غلطید

 

مشق‌ها را بگذارید جلو،

 

زود، معطل نکنید!

 

اولی کامل بود،

 

دومی بدخط بود

 

بر سرش داد زدم...

 

سومی می‌لرزید...

 

خوب، گیر آوردم !!!

 

صید در دام افتاد

 

و به چنگ آمد زود...

 

دفتر مشق حسن گم شده بود

 

این طرف،

 

آن طرف، نیمکتش را می‌گشت

 

تو کجایی بچه؟؟؟

 

بله آقا، اینجا

 

همچنان می‌لرزید...

 

" پاک تنبل شده‌ای بچه بد"

 

"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

 

" ما نوشتیم آقا "

 

بازکن دستت را...

 

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

 

او تقلا می‌کرد

 

چون نگاهش کردم

 

ناله سختی‌کرد...

 

گوشه ی صورت او قرمز شد

 

هق هقی کرد و سپس ساکت شد...

 

همچنان می گریید...

 

مثل شخصی آرام،

 

بی خروش و ناله

 

ناگهان حمدالله،

 

درکنارم خم شد

 

زیر یک میز، کنار دیوار،

 

دفتری پیدا کرد...

 

گفت : آقا ایناهاش،

 

دفتر مشق حسن

 

چون نگاهش کردم،

 

عالی و خوش خط بود

 

غرق در شرم و خجالت گشتم

 

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

 

سرخی گونه او، به کبودی گروید ...

 

صبح فردا دیدم

 

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

 

سوی من می آیند...

 

خجل و دل نگران،

 

منتظر ماندم من

 

تا که حرفی بزنند شکوه‌ای یا گله‌ای،

 

یا که دعوا شاید

 

سخت در اندیشه‌ی آنان بودم

 

پدرش بعدِ سلام،

 

گفت : لطفی بکنید،

 

و حسن را بسپارید به ما "

 

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

 

گفت: این خنگ خدا

 

وقتی از مدرسه برمی گشته

 

به زمین افتاده

 

بچه‌ی سر به هوا،

 

یا که دعوا کرده

 

قصه‌ای ساخته است

 

زیر ابرو و کنار چشمش،

 

متورم شده است

 

درد سختی دارد،

 

می‌بریمش دکتر

 

با اجازه آقا...

 

چشمم افتاد به چشم کودک...

 

غرق اندوه و تأثر گشتم

 

منِ شرمنده معلم بودم

 

لیک آن کودک خرد و کوچک

 

این چنین درس بزرگی می داد

 

بی کتاب ودفتر ….

 

من چه کوچک بودم

 

او چه اندازه بزرگ

 

به پدرش نیز نگفت

 

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

 

عیب کار ازخود من بود

 

و نمیدانستم

 

من از آن روز معلم شده ام ….

 

او به من یاد بداد

 

درس زیبایی را...

 

که به هنگامه ی خشم

 

نه به دل تصمیمی

 

نه به لب دستوری

 

نه کنم تنبیهی

 

***
یا چرا اصلا من

 

عصبانی باشم

 

با محبت شاید،

 

گرهی بگشایم

 

با خشونت هرگز...

 

با خشونت هرگز...

 


موضوعات مرتبط: ، ،

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 21:20 | نویسنده : salimi |

خداوندا

به من قدرتی بخش

تا هر آنچه که آزارم داده

هر آنچه که مرا تلخ و نا شادمان کرده

هر آنچه که از نفرت و انزجار لبریزم کرده

ببخشم و عفو کنم

برون و درون

گذشته و آینده را زیبا ببینم

 



تاريخ : پنج شنبه 4 مهر 1392 | 21:13 | نویسنده : salimi |

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

فقط نا داشت...

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"



تاريخ : پنج شنبه 4 مهر 1392 | 21:10 | نویسنده : salimi |

 

معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت معلم گفت: هر چه مي داني بنويس و پسرك گچ را در دست فشرد معلم گفت:(( املاي آن را نمي داني؟))و معلم عصباني بود سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود معلم سر او داد كشيد و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيد و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس گفتم هر چه مي داني بنويس و پسرك شروع به نوشتن كرد : ((كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد موهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.)) بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت ((تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد.)) گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود معلم گفت ((بنشين.)) پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت و تمام شاگردان با مداد سياه در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند اما پسرك مداد قرمزي برداشت و از آن روزمشقهايش را با مداد قرمز نوشت معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه قلب معلم هرگز سياه نيست



تاريخ : پنج شنبه 4 مهر 1392 | 21:6 | نویسنده : salimi |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد.


به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.


آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: “متشکرم”.


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.


موضوعات مرتبط: ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 6 شهريور 1392 | 17:15 | نویسنده : salimi |

داستان کوتاه  “لحظه ها در گذرند” این داستان به ما یادآوری میکند که قدر لحظه‌ها را بدانیم. زندگی را سخت نگیریم و بدانیم چیزهایی که از دست دادیم، ممکن است دیگر بازگشتنی نباشند.

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت. روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش. برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
پدرم می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم؛ هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت وهیچ وقت هم بالا نمی اومد....


موضوعات مرتبط: ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 15:6 | نویسنده : salimi |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.