وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد.


به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.


آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: “متشکرم”.


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.


موضوعات مرتبط: ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 6 شهريور 1392 | 17:15 | نویسنده : salimi |

داستان کوتاه  “لحظه ها در گذرند” این داستان به ما یادآوری میکند که قدر لحظه‌ها را بدانیم. زندگی را سخت نگیریم و بدانیم چیزهایی که از دست دادیم، ممکن است دیگر بازگشتنی نباشند.

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت. روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش. برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
پدرم می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم؛ هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت وهیچ وقت هم بالا نمی اومد....


موضوعات مرتبط: ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 15:6 | نویسنده : salimi |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.