ملا نصر الدین در یک شب سرد زمستانی به قهوه خانه ای در خارج شهر که کنار جاده ای بود رسید از دیدن اتش گرمی که جلوی قهوه خانه زبانه می کشید بسیار خوش حال شد .
نزدیک تر که رفت ،عده ای از روستائیان را دور آتش دید .دیگر جایی برای گرم شدن او نبود کمی فکرکرد سپس با صدای نسبتا بلند طوری که همه شنیدند گفت «آه !چه روز بدی بود !چه قدر بد شانسی آوردم!تا همین نزدیکی ها کیسه ی طلاها همراهم بود .به نظرم در همین جاده افتاده باشد .»
مرد نزدیک ملا پرسید :«چرا نمی روی پیدایش کنی ؟»
ملا گفت :«حالا جاده تاریک وسرد است فردا صبح زود قبل از طلوع آفتاب ،این کار را خواهم کرد .»
روستایی گفت :«خیلی هم مطمئن نباش نگاه کن همه یآن هایی که دور آتش بودند رفتند سراغ کیسه ی طلا»
ملا گفت :«پس عجله کن وبیا نزدیک اتش ووقتی گرم شدیم می خواهم ...»
مرد حرف ملا را نا تمام گذاشت وگفت :«آن وقت می روی سراغ کیسه یپولت .»
ملا گفت :«نه!وقتی گرم شدیم می خواهم قصه ای دیگر برایت تعریف کنم .»
نظرات شما عزیزان: